مطلبی را در وبگاه دکتر محمود معظمی خواندم. بسیار تکان دهنده و وصف حال کارمند جماعت، خاصه! مطلب همیشگی تحول از درون. ترس از ناشناخته ها! دوست داشتم در آرشیو داشته باشم و از نکات آن بیشتر استفاده کنم. شما هم اگر در زمره دلواپسان فردایتان هستید، بخوانید که به یکبار خواندنش می ارزد.

بازآمدم چون عیدِ نو، تا قُفلِ زندان بشکنم!  

وین چرخِ مردم‌خوار را، چنگال و دندان بشکنم!

اکثر مردم زندگی را زیر سایۀ ترس می‌گذرانند. عمری به چیزی به نام زندگی می‌چسبند که در واقع زندگی نیست و تنها سایه‌ای موهوم از زندگیِ حقیقی است. اندوخته‌هایی اندک فراهم می‌کنند و تحصیلاتی و مهارت‌هایی، و با ترس به آنها می‌چسبند و از ترسِ این‌که مبادا همین‌ها را هم از دست بدهند، مدام در هول و اضطراب به سر می‌برند. همچون موشی که در چرخی دوّار می‌گردد و با دویدنِ خود موجب چرخشِ آن چرخ می‌شود، می‌چرخند و می‌دوند و به هیچ‌جا نمی‌رسند و از ترسِ افتادن، حتی لحظه‌ای نمی‌ایستند که شرایط را بسنجند شاید که راهِ بهتری هم برای زندگی وجود داشته باشد. می‌ترسند که از دست بدهند. کاش از دست بدهند تا ببینند آن‌چه به آن چسبیده بودند خیالی بیش نبوده است. کاش بیفتند تا دریابند چرخی که در آن سگ‌دو می‌زدند تنها آنها را به اسارت گرفته بود. اما «ترس»، با چنگال‌های بلند و ترسناک‌اش، آنها را در چنبرۀ خود گرفته است.