حکایتی از اینشتن
معروف است که یک بار اینشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیط سر می رسد اما اینشتین هر چه که می گردد بلیط را پیدا نمی کند. مامور که این وضع را می بیند از کوپه او دور می شود در حالی که می گوید "حضرت استاد ، کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیط نگرفته اید. نیازی به نشان دادن بلیط نیست". اینشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد. مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن، نگاهی به عقب می اندازد اما متوجه می شود اینشتین همچنان در حال گشتن است. برمی گردد و می گوید : "پروفسور اینشتین ، گفتم که شما را میشناسم و نیازی به بلیط نیست ، چرا باز هم نگرانید؟" اینشتین جواب می دهد: "اینهائی که گفتی خودم هم می دانم، دنبال بلیط هستم ببینم به کجا دارم می روم؟؟؟
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 14:46 توسط سعید رضائیان
|