خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز  به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.

باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.

باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد."

چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگر بار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند.

 مادر از باتلر پرسید، "از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود تا به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، "طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم." کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم."